یه خاطره جالب میخوام ازت بگم که میدونم برای همیشه یادم میمونه..... مامان جون ٢ تا جوجه گرفته بود که شما خیلی اونا رو دوست داشتین و همش میخواستی بری بیرون و اونارو ببینی ....... نمیدونم چرا فکر میکردی که جوجه ها باید حرفت رو بفهمن همش بهشون دستور میدادی واز ته سرت جیغ میزدی که بخورررررررررررررررررررر-بیااااااااااااااااااااااااااااااا.نکککککن بعد هم که میدیدی کاری که میخوای انجام نمیدن گریه میکردی. وای که چه قدر خندیدیم و این کارت جالب بود نازنیم آخ آنیسای عزیزم ..... واقعا که چه قدر پاکی و بیگناه آرزومه که همیشه همین طور بمونی تو قلبه منی مادر......... ...